عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 109
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 171
:: بازدید ماه : 3188
:: بازدید سال : 78572
:: بازدید کلی : 307163

RSS

Powered By
loxblog.Com

حکايتي از کريم خان زند ...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 | بازدید : 1136 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
 
  مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد

تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود

ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ 

وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به 

حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد: 

چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد 

دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! 

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا 

خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي

مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:

من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد

خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست 

مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , حکایت جالب , داستان , داستان زیبا , داستان خواندنی , داستانی بسیارزیبا , کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک...
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:54 | بازدید : 1368 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پارسايي بر کنار دريا بود و زخم پلنگ داشت،

با هيچ دارويي خوب نمي شد،

مدت ها از آن رنجور بود

و دم به دم شکر خداي تعالي همي گفت.

پرسيدندش که شکر چه مي گويي؟

گفت: شکر آن که به مصيبتي گرفتارم نه به معصيتي.


گلستان سعدي

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , متن زیبا , سخنان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , سعدی , گلستان سعدی , حکایت , حکایتی از گلستان سعدی , شکر , داستان شکر ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد