نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبهای كوچك خارج از كلك بسازد
تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد،
روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت،
خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،
اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد
از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد:
«چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد
كارها به خوبی پيش نمیروند،
اما نبايد اميدمان را از دست دهيم
زيرا خدا در كاروزندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستانی درباره ی خدا ,
خدا ,
خدایا ,
متن زیبا درباره ی خدا ,
داستان زیبا درباره ی حکمت خدا ,
حکمت خدا ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12