عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 89
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 151
:: بازدید ماه : 3168
:: بازدید سال : 78552
:: بازدید کلی : 307143

RSS

Powered By
loxblog.Com

هممون رفتنی هستیم...
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:25 | بازدید : 1807 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه


گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه


گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون

کنم

گفت: من رفتني ام!

....
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , متن زیبا , متن زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , خدا , مرگ , داستانی درمورد مرگ , زندگی , داستانی درمورد زندگی , متن زیبا درمورد مرگوزندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
نزدیک ترین نقطه
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:35 | بازدید : 1551 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.

نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،

وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،

آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.

آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.

تجربه ای که باید طعمش را چشید .

اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی،

درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تو حرف بزند،

همان لحظه كه آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد،

همان لحظه نورانی که ازشوق این معجزه دلت می خواهد

تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک شوق بریزی

وتا آخرین لحظه وجودت بباری .

نزدیک ترین لحظه به خدا می توانددر دل تاریک ترین شب

عمرناخواسته تو ویا در اوج بزرگ ترین شادی دلخواسته تو رخ دهد

,می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند

پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری. جایی که .....

www.matalebemazhabi.mihanblog.com

 

<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
چگونه به خدا برسم؟؟
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:33 | بازدید : 1360 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد : (سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)

www. sayehmah.parsiblog.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
قصاص در دنیا
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:28 | بازدید : 1649 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی حضرت موسی از محلی عبور می کرد، به چشمه‌ای در کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب‌سواری به آنجا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد و در موقع رفتن، کیسه پول خود را فراموش کرده و جا گذاشت و رفت.

بعد از او چوپانی رسید و کیسه را مشاهده کرد و آن را برداشت و رفت. پس از چوپان پیرمردی به چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت، هیزم را یک طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه دراز کشید...........
 


<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
:: ادامه مطلب ...
نادانی فرعون
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:26 | بازدید : 1472 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 ابلیس وقتی نزد فرعون آمد 
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد . 
ابلیس گفت : 
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت . 
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی ! 
ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت : 
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، 
تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!


از جوامع الحکایات و لوامع الروایات از محمد عوفی ( قرن ششم )

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
درویش و سلطان
جمعه 21 مهر 1391 ساعت 11:12 | بازدید : 1328 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود.

پادشاهی بر او بگذشت ;

درویش _ از آنجا که فراغ ملک قناعت است _سر بر نیاورد

و التفات نکرد. سلطان _ از آنجا که سطوت سلطنت است _برنجید

و گفت:این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند

و اهلیت و آدمیت ندارند.وزیر نزدیکش آمد و گفت:

ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذز کرد ;

چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟

گفت:سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دارد

که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از

بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

پادشه پاسبان درویش است.....گرچه رامش به فر دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست...بلکه چوپان برای خدمت اوست

ملک را گفت درویش استوار آمد ; گفت:

از من تمنایی بکن.گفت:آن همی خواهم

که دگر باره زحمت من ندهی.گفت مرا پندی بده ; گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کاین دولت و ملک می رود دست به دست

 

گلستان سعدی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نامی دیگر برای خدا
جمعه 21 مهر 1391 ساعت 11:8 | بازدید : 1417 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

مردی رو به دوستش کرد :

 

 

-طوری درباره خدا صحبت می کنی که انگار شخصا او را می شناسی و حتی رنگ چشمهایش را هم می دانی . چه لزومی دارد چیزی را خلق کنی که به آن اعتقاد داشته باشی ؟ بدون این نمی شود زندگی کرد ؟ و او پاسخ داد :

 

 

 


 

 

- تو تصور می کنی که دنیا چه طور خلق شده ؟ می توانی معجزه ی زندگی را توجیه کنی ؟

 

 

 


 

 

مرد گفت : پیرامون ما همه چیز حاصل تصادف است . همه چیز اتفاقی است . دوستش گفت :

 

 

 


- درست است . پس تصادف نام دیگر " خدا " است .


 منبع :www.sayehmah.parsinlog.com
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دوست داشتن...
سه شنبه 18 مهر 1391 ساعت 16:22 | بازدید : 1227 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

«میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:

تو را دوست دارم.

یوسف گفت:

ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

او بیناییاش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدتها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی ».‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
صدایم کن...
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 20:30 | بازدید : 1161 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا ...

 

فقط تو می دانی که در این شبهای پر تکرار چه آرزوها به سر دارم...

آرزو دارم که سر بر زانویت بگذارم ...

دیگر دنیایم بس است ...

دیگر گناهم بس است...

دیگر عذابم بس است...

خسته ام ...

خسته از نامهربانی این چرخ فلک ...

دستم را بگیر که دیگر طاقت ماندن ندارم...

صدایم کن ...

صدایم کن ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عشق واقعی...
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 20:25 | بازدید : 1281 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.
 
خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
 
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن
 
مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد
 
متعجب شد؛
 
این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!


چه اتفاقی افتاده؟


در یک قسمت تاریک بدون حرکت،

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.


متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟


همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر،

 با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!


مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!


اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد

پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستان
چهار شنبه 12 مهر 1391 ساعت 16:57 | بازدید : 1846 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت،

پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود.

فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:

" پروین عزیزم،

عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .

با عشق ، خدا "

پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت.

با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی

آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

: من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت .

او فقط هزار و صد تومان داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی

و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد،

برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد

و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید

که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:"

خانم ، ما خانه و پولی نداریم.

بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

پروین جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم"

و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند،

پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.

به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید"

وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد

و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد

چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید

و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.

همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.

نامه را برداشت و باز کرد:

" پروین عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق ، خدا "

www.reza202.blogsky.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خداهست؟
چهار شنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:35 | بازدید : 1819 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.

موضوع درس درباره خدا بود.

"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟


کسی پاسخنداد.


استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟

دوباره کسی پاسخ نداد.


استاد برای سومین بار پرسید:آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟

برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.


استاد باقاطعیت گفت با این وصف خداوجود ندارد.


دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تاصحبت کند.


استاد پذیرفت.


دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟


همه سکوت کردند.


آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟


همچنان کسی چیزینگفت.


آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برایسومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!!!

 

http://forums.patoghu.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد اثبات وجودخدا ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستان
پنج شنبه 30 شهريور 1391 ساعت 15:40 | بازدید : 1700 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
پشتش سنگين بود و جاده‌هاي دنيا طولاني.
 
مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
 
آهسته آهسته مي ‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند.
 
سنگ پشت تقديرش را دوست نمي ‌داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد.
 
پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال... ؛
 
سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.
 
كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم.
 
هيچ گاه.
 
و در لاك‌ سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي.
 
خدا سنگ پشت‌ را از روي زمين بلند كرد.
 
زمين را نشانش داد. كُره‌اي كوچك بود.
 
و گفت : نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد... هيچ كس نمي رسد. چرا؟
 
 
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
 
حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي‌روي، رسيده‌اي.
 
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست،
 
تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا.
 
خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت.
 
ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور.
 
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛
 
و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
اشتباه فرشتگان
پنج شنبه 30 شهريور 1391 ساعت 15:23 | بازدید : 1343 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .


پس
از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي

خود شيطان تو را

به بهشت باز گرداند

 

منبع : http://forum.irantrack.com/thread14494.html

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خانواده...
جمعه 17 شهريور 1391 ساعت 18:5 | بازدید : 1237 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه!

معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم


کمی بعد ازآنروز،

در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم

به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ،

آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در،

چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست

اونطور سرت داد بکشم گفت:

اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان

من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم

چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید

به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
قضاوت
پنج شنبه 16 شهريور 1391 ساعت 23:26 | بازدید : 2106 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی،

 پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد،

بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .


.او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.

به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟

مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟


پزشک لبخندی زد و گفت:

“متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی،

هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون،

امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.



پدر با عصبانیت گفت:”آرام باشم؟!

اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟

اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد:

“من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم”

از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم،

شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ،

پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ،

برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ،

ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .



پدر زمزمه کرد:

(نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )



عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با

خوشحالی بیرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”


و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در
حالیکه بیمارستان را

ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید”


پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت:

“چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند

تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟”

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :

” پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،

وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم،

او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد

با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”



هرگز کسی را قضاوت نکنید

چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است

و چه بر آنان میگذرد

یا آنان در چه شرایطی هستند.‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
اگر خود را به او بسپاری...
دو شنبه 30 مرداد 1391 ساعت 13:41 | بازدید : 1131 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


وقتی از همه تنها می شوی، تو را از خود لبریز می کند.

 

وقتی در هزارراه های زندگی سردرگم می شوی، او خود پازل های

پیچیده ی زندگی ات را به سادگی می چیند.

 

وقتی در قحطی نور؛ دنبال شمع سوخته ای می گردی،

او به دلت خورشید را می تاباند.

 

وقتی همه در اوج بی اویی می گریند، لبخند بر لب تو می آورد.

 

وقتی که گم شده ها در کوچه پس کوچه های دنیا سرگردانند،

دست تو را محکم می گیرد و در راه نگه می دارد.

 

وقتی دیگران بر دنیا عاشق می شوند، تو را بر خود عاشق می کند.

 

وقتی مردمان در پی جاه و مقام در صف های طولانی،

نماز جماعت تزویر می خوانند، به تو نماز فرادای عشق می آموزد.

 

وقتی همه ی صداهای اطرافت خاموش می شوند

او در نیلبک روحت می دمد و از تو آوای هستی می سازد.

آوایی که از آن دورها تو را می خواند. 

آوایی که تو را به نام  مقدس عشق می خواند.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
شب مهم
پنج شنبه 19 مرداد 1391 ساعت 17:27 | بازدید : 1999 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

   

من مطمئنم

که یک شبی هست که در آن جریان هستی عوض می شود

من مطمئنم

 

که یک شبی هست که  باید آسمانیان مرا سپید  بنگرند جون فرمان خداست

 

من مطمئنم

یک شبی هست که انسانها می توانند در ساحل زندگی قصری جدید بنا کنند

 

من مطمئنم

در آن شب خدا هست ولو تمام مادیون جهان اثبات کنند که نیست

 

من مطمئنم

شبی هست که در آن آدمها برای دیگران دعا خواهند کرد

 

من مطمئنم

که شبی هست که به اندازه Nبتوان ابدیت برای گناهان ما جا دارد تا دیگر برای پشت

کردن به خدا گناهان مان را بهانه نکنیم

 

من مطمئنم

که شبی هست که یک نفر از دوستانم دعا می کند و همه سود خواهیم برد

 

من مطمئنم

که یک شب هست که سرنوشت جهان عوض خواهد شد

 

من مطمئنم

که یک شب هست که سرنوشت هستی و مهستی و هر انسان پستی دگرگون می شود...

حالا می خواهی تواسم آن را بگذار... شب یلدا

یا شب والنتاین

یا شب قدر

مهم نیست ...مهم اینست که آن شب هست

من مطمئنم

 که آن شب هست!!!!! 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تعبیر عاشقانه از روزه
پنج شنبه 19 مرداد 1391 ساعت 17:13 | بازدید : 1371 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 یه روز عاشق یه نفر می شی

براش به آب و آتیش می زنی

میری دنبال کاراش

صبح تا شب میدوی

شب میای خونه

خسته هم نیستی

یادت میاد وای نهار نخوردم

آب هم نخوردم

از اطرافت هم هیچی حالیت نیست...

چرا چون دنبال کار عزیز دلت بودی...

حالا

اگه روزه ات اینطوری شد اصلا نگران رمضان نیستی

نگران عزیز دلتی

که دلش رو به دس بیاری

این روزه روزه عشقه...خدا اینو می خواد....

منبع : takrim.blogfa.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دکتر شریعتی...
چهار شنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:59 | بازدید : 1231 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا

 انسان را از ایمان محروم کنند چه ستم کار مردمی هستند

این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ، نمی فهمند

و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.


اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟


اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟


اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟


اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟


اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟


اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟


و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟

اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟


و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند

چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
چی می شد اگه خدا...
چهار شنبه 21 تير 1391 ساعت 19:19 | بازدید : 1248 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده،

 

  چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشکر کنیم.

 

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد،

 

چون امروز اطاعتش نکردیم.

 

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود،

 

چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم.

 

چی می شد که دیگه شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم،

 

چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شکر نکردیم.

 

چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد،

 

چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.

 

چی می شد اگه خدا در خانه اش را می بست،

 

چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم.

 

چی می شد اگه خدا امروز به حرف هامون گوش نمی کرد،

 

چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم.

 

چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت،

 

چون به یادش نبودیم.

 

تبیان

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دل ن.شته هایی برای خدا...
چهار شنبه 21 تير 1391 ساعت 19:14 | بازدید : 1241 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

 

خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،

 

با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو .

 

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

 

شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

 

زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید

 

مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی!

 

حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو  مهم این است

 

با تمام توان شروع به دویدن کنی کوچک باش و عاشق...

 

که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد

 

نه رابطه خاص تو باکسی

 

· موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

 

فرقى نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...

 

زلال که باشی، آسمان در توست.

 

منبع((تبیان))


https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
خدااز تو نخواهد پرسید...
یک شنبه 4 تير 1391 ساعت 13:31 | بازدید : 1091 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
 
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی

بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی

بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود

بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود

بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی

بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی

بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
پاشو...
یک شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 1:5 | بازدید : 1712 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 هروقت دلت گرفت؛ هروقت آسمون برات مثل هميشه آبي نبود؛
 
 
 
هر وقت احساس كردي داري زير بار مشكلات خُرد ميشي؛
 
هروقت حس كردي ديگه به درد هيچ كاري نمي‌خوري؛
 
هروقت حس كردي كه خيلي بي مصرف و پوچي،
 
هروقت حس كردي خيلي تنها شدي،
 
 
به اون بالا نگاه كن
 
ته دلت با اون خلوت كن. اوني كه هميشه همراهته، ولي تو نمي بينيش.
 
اوني كه هميشه مراقبته ولي تو بي خبري.
 
اوني كه طاقت نمياره تو يه گوشه غمگين بشيني.
 
 
 
اوني كه صفتش بخششه و سراسر صفاست.
 
به اوني فكر كن كه برات بارون مي‌فرسته تا تو زير بارون قدم بزني
 
و تازه بشي.
 
 
 
به اوني فكر كن كه هر روز رنگ آسمونو عوض مي‌كنه تا برات
 
يكنواخت نباشه
 
به اوني فكر كن كه نمي‌زاره تنها بموني.
 
از اون بخواه. فقط از اون كمك بگير.
 
به چيزهاي قشنگي كه برات هديه فرستاده فكر كن.
 
به پدر و مادر و دوستاي خوبت.
 
ببينم! چند وقته به چشماي مادر و پدرت خيره نشدي ؟
 
چند وقته كه صورتشونو نبوسيدي ؟
 
چند وقته كه صداشون نكردي ؟
 
چند وقته كه تنهايي رو خودت براي خودت ساختي ؟
 
 
بي حركت نشستي
 
كه چي بشه ؟
 
تا كي؟
 
 
 
تا خودت نخواي هيچوقت تغييري نمي‌كني
 
تا خودت نخواي كه بر مشكلات غلبه كني، هيچ كس نمي‌تونه كمكت كنه.
 
پاشو يه ياعلي بگو و آستين هاتو بالا بزن.
 
پاشو به دورو برت خوب نگاه كن.
 
اين‌همه قشنگي اينهمه زيبايي.
 
اين‌همه كساني كه مي‌توني حداقل تنهايي‌تو با اون‌ها قسمت كني اما تو نميخواي.
 
تو مي‌خواي فقط يه گوشه كز كني و بگي اين سرنوشت منه ؟
 
 
 
 
سرنوشت، توي دستاي من و توست، سر نوشت با همت خودمون رقم زده مي‌شه.
 
پاشو...
 
وقت داره ميگذره.
 
عمر رفته براي هيچ كس بر نگشته و براي تو هم هيچ وقت بر نميگرده.
 
به مشكلات نيشخند بزن قبل از اينكه توي چنگالش اسير بشي.
 
دستتو محكم به ريسماني كه خدابرات مي‌فرسته گره بزن.
 
نترس و برو جلو
 
هر وقت از هر چيز ترسيدي برو سمتش.
 
برو توي دلش . اينطوري ديگه ترس برات معني نداره.
 
فقط بجنب، وقت كمه.
 
اما اگه بخواي و همت كني، توي اين وقت كم خيلي هم وقت زياد مياري.
 
فقط پاشو، زودتر....
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , خدا , خدایا , متن زیبا درباره ی تلاش , متنی درباره ی خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
روزی برای زندگی...
جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 1:15 | بازدید : 1152 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ،تنها دو روز ِ  خط نخورده باقی مانده بود

پریشان شد ، اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزها بیشتری از خدا بگیرد

داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد ...

جیغ زد و جار جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ...

اسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد ...

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد

دلش گرفت ، گریست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت :

                        عزیزم ، اما یک

روز دیگر هم رفت

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی

تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت :

اما با یک روز ... چکار میتوان کرد ؟

خدا گفت :

       ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است 

                 و ان که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی اید

انگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت :

      حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید

میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد...

قدری ایستاد بعد با خودش گفت:

وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

ان وقت شروع به دویدن کرد

    زندگی را به سر و رویش پاشید

زندگی را نوشید

 و زندگی را بویید

چنان به وجد امد که دید میتواند تا ته دنیا بدود        

      میتواند بال بزند

            میتواند پا روی خورشید بگذارد

                میتواند ...

در ان روز اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید    

    روی چمن خوابید

 کفش دوزکی را تماشا کرد

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که او را نمیشناختند سلام کرد

و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

     او در همان یک روز اشتی کرد

   خندید

    سبک شد

      لذت برد

        سرشار شد

           بخشید

              عاشق شد

                 عبور کرد

                 و تمام شد

            او در همان یک روز زندگی کرد...

 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391 ساعت 21:37 | بازدید : 1493 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 هنگامی که حضرت موسی از طرف خداوند برای رفتن به سوی فرعون و

 دعوت او به خداپرستی مامورشد برای خانواده و بچه های خود احساس

خطرو نگرانی می کرد از این رو به خدا عرض کرد : پروردگارا چه کسی

از خانواده ها و بچه های من سرپرستی میکند ؟ خداوند به موسی (ع)

فرمان داد، عصای خود را براین سنگ بزن . موسی عصایش را برسنگ

زد و آن سنگ شکست . در درون آن سنگ ، سنگ دیگری نمایان شد

. حضرت موسی با عصای خود ضربه ای هم برآن سنگ زد و آن نیز

شکست و در درون آن سنگ ،کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته بود و

آن را می خورد. دراین هنگام پرده های حجاب ازگوش حضرت موسی

کناررفت و شنید که آن کرم میگوید : پاک ومنزه است خدایی که مرا می

بیند و سخن مرا می شنود و بر جایگاه من آگاه است و به یاد من است و

مرا فراموش نمی کند.

 
بدین ترتیب حضرت موسی دریافت که خداوند عهده دار رزق و روزی
 
همه موجودات و بندگان است و با توکل براو کارها سامان می یابد.
 
آیه شش سوره هود 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
از خدا خواستم...
پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391 ساعت 18:46 | بازدید : 1145 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

  خدا گفت : نه

   آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

 

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه

  روح تو کامل است . بدن تو موقتی است   

 

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

  خدا گفت : نه

  شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

 

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

  خدا گفت : نه

  من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد

 

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد

  خدا گفت : نه

 درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیکتر می سازد

 

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

  خدا گفت : نه

  تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

 

 

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

  خدا گفت : نه

  من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری  

 

 

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

    خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی

 

باشد که خداوند تو را برکت دهد...

 

 

برای دنیا ممکن است تو فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀدنیا ارزش داشته باشی  

داوری نکن تا داوری نشوی .

آنچه را رخ می دهد درک کن و بدان که برکت خواهی یافت

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
آدم
شنبه 26 فروردين 1391 ساعت 21:25 | بازدید : 2548 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نامت چه بود؟

آدم

فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟

بهشت پاک

اینک محل سکونت؟
 
زمین خاک
 
آن چیست بر گرده نهادی؟
 
امانت است 
 
قدت؟
 
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
 
اعضاء خانواده؟
 
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
 
روز تولدت؟
 
روز جمعه، به گمانم روز عشق
 
رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
 
چشمت؟
 
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
 
وزنت ؟
 
نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک
 
جنست ؟
 
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
 
شغلت ؟
 
در کار کشت امیدم
 
شاکی تو ؟
 
خدا
 
نام وکیل ؟
 
آن هم خدا
 
جرمت؟
 
یک سیب از درخت وسوسه
 
تنها همین ؟
 
همین
!!!!
 
حکمت؟
 
تبعید در زمین
 
همدست در گناه؟
 
حوای آشنا
 
ترسیده ای؟
 
کمی
 
ز چه؟
 
که شوم اسیر خاک
 
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
 
بلی
 
که؟
 
گاهی فقط خدا 
 
داری گلایه ای؟
 
دیگر گلایه نه؟، ولی...
 
ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟
 
دلتنگ گشته ای ؟
 
زیاد
 
برای که؟
 
تنها خدا 
 
آورده ای سند؟
 
بلی 
 
چه ؟
 
دو قطره اشک 
 
داری تو ضامنی؟ 
 
بلی
 
چه کسی ؟ 
 
تنها کسم خدا
 
در آ خرین دفاع؟
 
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا 
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
به مقصد خدا
جمعه 25 فروردين 1391 ساعت 15:28 | بازدید : 1385 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد
 و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:
مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند؟ 
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ 
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟


قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد قطار می گذشت
و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید .
پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،
اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندکی ،باز هم ماندند
،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :
درود بر شما ،راز من همین بود .آن که مرا میخواهد ،
در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسیددیگر نه قطاری بود و
نه مسافری .
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
داستان ...
جمعه 25 فروردين 1391 ساعت 15:22 | بازدید : 1225 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

   داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها
 
بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
 
ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم
 
گرفت تنها از کوه بالا برود.او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته
 
رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و
 
شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا
 
کاملاٌ تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا
 
را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت
 
انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت،
 
در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت
 
هر چه تمامتر سقوط کرد..سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات
 
سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
 
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد
 
طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.حلقه شدن
 
طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت،
 
چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی
 
از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.- واقعاٌ فکرمیکنی
 
میتوانم نجاتت دهم.- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.-
 
پس آن طناب دور کمرت را ببربرای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را
 
فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند
 
.روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند
 
که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین
 
فاصله داشت!!و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟
 
آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
 
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشودهیچگاه نگویید
 
 که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.هیچگاه تصور نکنید
 
که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست  
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
جای پا ...
جمعه 25 فروردين 1391 ساعت 15:14 | بازدید : 1286 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

خواب دیده بود ، در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا.
 
روبه رو در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش درمی آمد.
 
متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرورفته است .
 
یکی جای پای او و دیگری جای پایخدا.

وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد،
 
متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود.
 
همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین وناراحت کننده ترین لحظات زندگی اوبوده است.

این واقعاً او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد :
 
 خدایا تو گفته بودی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ،
 
همیشه همراه من خواهی بود .
 
ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگیم فقط یک جای پاست ،
 
نمی فهمم چرا در موقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشته ام مرا تنها گذاشته ای ؟!!!

خدا پاسخ داد :فرزند عزیز و گرانقدر من ،
 
تو رادوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم .
 
زمانهایی که تودر آزمایش و رنج بودی ،
 
وقتی تو فقط یک جای پا می بینی ، من تو را به دوش گرفته بودم.
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
شاید توبه کرد...
چهار شنبه 23 فروردين 1391 ساعت 18:15 | بازدید : 1139 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

خدایا خسته ام نمی توانم.

بنده ی من دو رکعت نماز شفع ویک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

خدایا سه رکعت زیاد است.

بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد؟

بنده ی من قبل از خواب وضوبگیر ورو به آسمان کن وبگو یا الله.

خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد.

بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن وبگو یاالله.

خدایا هوا سرد است نمی توانم دستانم رااز زیر پتو در بیاورم.

بنده ی من بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.

ملاءکه ی من، ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است.

چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است.

امشب با من حرف نزده.

خداوندا دوباره او را بیدار کردیم اما باز خوابید.

ملاءکه ی من، در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.

پروردگارا باز هم بیدار نمی شود اذان صبح را می گویند.

هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.

خورشید از مشرق سر بر می آورد.

خداوندا نمی خواهی با او قهرکنی؟

او جز من کسی را ندارد شاید توبه کرد.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
پوینده ی راه خدا...
پنج شنبه 10 فروردين 1391 ساعت 16:13 | بازدید : 1181 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

عقلش را زنده کرد ونفس خویش را کشت،تا آنجا که جسمش لاغر،و خشونت اخلاقش به نرمی گرایید؛

برقی پر نور برای او درخشید،وراه را برای او روشن کرد و در راه راست او را کشاند واز دری به در دیگر برد، تا به در سلامت و سرای جاودانه رساند.

که دو پای او در قرارگاه امن با آرامش تن،استوار شد.

این، پاداش آن بود که دل را درست به کار گرفت و پروردگار خویش را راضی کرد.

 

ترجمه ی خطبه ی 220 نهج البلاغه

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
دنیاشناسی...
پنج شنبه 10 فروردين 1391 ساعت 15:6 | بازدید : 1323 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

چگونه خانه ی دنیا را توصیف کنم که ابتدای آن سختی و مشقت و پایان آن نابودی است؟

در حلال دنیا حساب ودر حرام آن عذاب است.

کسی که ثروتمند گردد فریب میخورد و آن کس که نیازمند باشداندوهناک است، و تلاش کننده ی دنیا به آن نرسد،وبه رها کننده ی آن،روی آورد.

کسی که با چشم بصیرت به آن بنگرد او را آگاهی بخشد،و آن کس که چشم به دنیا دوزد کوردلش می کند.

ترجمه ی خطبه ی 82 نهج البلاغه

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
آدم و داستان بهشت
جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 13:20 | بازدید : 1566 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خداوند آدم را در خانه ای مسکن داد که زندگی در آن گوارا بود.

جایگاه او را امن و امان بخشید واو را از شیطان ودشمنی او ترساند.

پس شیطان او را فریب داد،بدان علت که از زندگی آدم در بهشت وهمنشینی او با نیکان حسادت ورزید.

پس آدم یقین را به تردید، وعزم استوار را به گفته های ناپایدار شیطان فروخت وشادی خود را به  ترس تبدیل کرد،که فریب خوردن برای او پشیمانی آورد

آنگاه خدای سبحان در توبه را بر روی آدم گشود وکلمه ی رحمت،بر زبان او جاری ساخت وبه او وعده ی بازگشت به بهشت را داد.

آنگاه آدم را به زمین،خانه ی آزمایش ها ومشکلات،فرود آورد،تا ازدواج کند،وفرزندانی پدید آورد ،وخدای سبحان از فرزندان او پیامبرانی برگزید.

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
شگفتی آفرینش آدم و ویژگی های انسان کامل...
سه شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 19:36 | بازدید : 1844 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

سپس خداوند بزرگ،خاکی از قسمت ها ی مختلف زمین،از قسمت های سخت ونرم،شوروشیرین، گرد آورد

آب بر آن افزود تا گلی خالص آماده شود وبا افزودن رطوبت،چسبناک گردید

که از آن اندامی شایسته،وعضوهایی جدا وبه یکدیگر پیوسته آفرید.

آن را خشکانید تا محکم شد.

خشکاندن را ادامه داد تا سخت شدتا زمانی معین وسرانجامی مشخص،اندام انسان کامل گردید.

آنگاه از روحی که آفرید در آن دمید تا به صورت انسانی زنده درآمد،دارای نیروی اندیشه، که وی را به تلاش اندازدو دارای افکاری که در دیگر موجودات،تصرف نماید.

به انسان اعضاو جوارحی بخشید،که در خدمت او باشند،

وابزاری عطا فرمود که آن ها را در زندگی به کار گیرد.

قدرت تشخیص به او داد تا حق و باطل را بشناسد،حواس چشایی،وبویایی،ووسیله ی تشخیص رنگ ها،واجناس مختلف در اختیار او قرار داد.

انسان را مخلوطی از رنگ های گوناگون،وچیزهای همانندو سازگار،ونیروهای متضاد،مزاج های گوناگون، گرمی،سردی،تری وخشکی قرار داد.

سپس از فرشتگان خواست تا آنچه در عهده دارند انجام دهند،وعهدی را که پذیرفته اند وفا کنند،

اینگونه که بر آدم سجده کنند،واو را بزرگ بشمازند،و فرمود:((بر آدم سجده کنید پس فرشتگان همه سجده کردند جز شیطان))

غرورو خود بزرگ بینی او را گرفت وشقاوت وبدی  بر او غلبه کرد،و به آفرینش خود از آتش افتخار نمود وآفرینش انسان از خاک را پست شمرد.

خداوند برای سزاوار بودن شیطان به خشم الهی،و برای کامل شدن آزمایش،وتحقق وعده ها،به او مهلت داد و فرمود:((تا روز رستاخیز مهلت داده شدی))

 

نهج البلاغه، خطبه ی اول

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
شگفتی خلقت فرشتگان...
چهار شنبه 19 بهمن 1390 ساعت 16:53 | بازدید : 4201 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

سپس آسمان های بالا را از هم گشودو از فرشتگان گوناگون پر نمود.

گروهی از فرشتگان همواره در سجده اند ورکوع ندارند وگروهی در رکوعندویارای ایستادن ندارند و گروهی در صف هایی ایستاده اند که پراکنده نمی شوند وگروهی همواره تسبیح گویند و خسته نمی شوند و هیچ گاه خواب به چشمشان راه نمیابد

و عقل های آنان دچار اشتباه نمی گردد،بدن های آن ها دچار سستی نشده وآنان دچار بی خبری برخاسته از فراموشی نمی شوند.

برخی از فرشتگان، امینان وحی الهی و زبان گویای وحی برای پیامبران می باشند،که پیوسته برای رساندن حکم و فرمان خدا در رفت و آمدند.

برخی از فرشتگان حافظان بندگان، وجمعی دیگر دربانان بهشت خداوندند.

بعضی از آنها پاهایشان در طبقات پایین زمین قرار داشته و گردن هاشان از آسمان فراتر، و ارکان وجودشون از اطراف جهان گذشته

عرش الهی بر دوش هایشان استوار است،برابر عرش خدا دیدگان به زیر افکنده و در زیر آن،بال ها را به خود پیچیده اند.

میان این دسته از فرشتگان با آن ها که در مراتب پایین تری قرار دارند،عزت و پرده های قدرت، فاصله انداخته است.

هرگز خدا را با وهم و خیال،در شکل وصورتی نمی پندارند و صفات پدیده ها را بر او روا نمی دارند؛

هرگز خدا را در جایی محدود نمی سازند،ونه با همانند آوردن، به او اشاره می کنند.

 

نهج البلاغه، خطبه ی اول

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
آفرینش جهان...
چهار شنبه 19 بهمن 1390 ساعت 10:44 | بازدید : 1624 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خلقت را آغاز کرد و موجودات را بیافرید، بدون نیاز به فکرو اندیشه ای،یا استفاده از تجربه ای،بی آنکه حرکتی ایجاد کند و یا تصمیمی مضطرب در او راه داشته باشد.

برای پدید آمدن موجودات، وقت مناسبی قرار دادو موجودات گوناگون را هماهنگ کرد ودر هر کدام، غریزه ی خاص خودش را قرار داد و غرایز را همراه آنان گردانید.

خدا پیش از آنکه موجودات را بیافریند، از تمام جزییات وجوانب آنها آگاهی داشت وحدود و پایان آنها را میدانست و از اسرار درون و بیرون پدیده ها آشنا بود.

سپس خدای سبحان طبقات فضا را شکافت واطراف آن را باز کرد وهوای به آسمان راه یافته را آفرید،و در آن آبی روان ساخت، آبی که امواج متلاطم آن شکننده بود،که یکی بر دیگری می نشست، آب را بر بادی طوفانی و شکننده نهاد و باد را به بازگرداندن آن فرمان داد وبه نگهداری آب مسلط ساخت و حد و مرز آن را به خوبی تعیین فرمود.

فضا در زیر تندباد و آب بر بالای آن در حرکت بود.

سپس خدای سبحان طوفانی برانگیخت که آب را متلاطم ساخت و امواج آب را پی در پی در هم کوبید.

طوفان به شدت وزید واز نقطه ای دور دوباره آغاز شد.

سپس به طوفان امر کرد تا امواج دریاها را به هر سو روان کندو بر هم کوبد وبا همان شدت که در فضا وزیدن داشت، بر امواج آبها حمله ور گردد از اول آن برمی داشت و به آخرش می ریخت،و آب های ساکن را به امواج سرکش برگرداند.

تا آنجا که آبها به روی هم قرار گرفتند وچون قله های بلند کوه ها بالا آمدند.

امواج تند کف های بر آمده از آب ها را در هوای باز وفضای گسترده بالا برد، که از آن هفت آسمان را پدید آورد.

آسمان پایین را چون موج مهار شده و آسمان های بالا را مانند سقفی استوار و بلند قرار داد ، بی آنکه نیازمند به ستونی باشد یا میخ هایی که آن ها را استوار کند.

آنگاه فضای آسمان پایین را به وسیله ی نور ستارگان درخشنده زینت بخشید ودر آن چراغی روشنایی بخش،و ماهی درخشان ،در مدار فلکی گردان وبرقرار وسقفی متحرک وصفحه ای بی قرار،به جریان انداخت.

 

نهج البلاغه ،خطبه ی اول

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
دین و شناخت خدا...
سه شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 23:19 | بازدید : 1182 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

سرآغاز دین،خداشناسیست؛وکمال شناخت خدا،باور داشتن او؛و کمال باور داشتن خدا،شهادت به یگانگی دین اوست؛

وکمال توحید،اخلاص؛وکمال اخلاص، خدا را از صفات مخلوقات جدا کردن است؛

زیرا هر صفتی نشان می دهدکه غیر از موصوف، وهر موصوفی گواهی می دهد که غیر از صفت است؛

پس هرکسی که خدارا با صفت مخلوقات تعریف کنداو را به چیزی نزدیک کرده، وبا نزدیک کردن خدا به چیزی،دو خدا مطرح شده؛

وبا طرح شدن دو خدا،اجزایی برای او تصور نموده؛وبا تصور اجزا برای خدا،او را نشناخته است.

وکسی که خدا را نشناسد به سوی او اشاره می کند وهر کس به سوی خدا اشاره می کند،او را محدود کرده ، به شمارش آورد.

و آن کس که بگوید:خدا در چیست؟او را در چیز دیگری پنداشته است،و کسی که بپرسد:خدا بر روی چه چیزی قرار دارد؟به تحقیق جایی را خالی از او در نظر گرفته است،در صورتی که خدا همواره بوده و از چیزی به وجود نیامده است.

با همه چیز هست، نه اینکه همنشین آنان باشد؛وبا همه چیز فرق دارد نه اینکه از آنان جدا و بیگانه باشد.

انجام دهنده ی همه ی کارهاست،بدون حرکت و ابزار و وسیله.

بیناست حتی در آن هنگام که پدیده ای وجود نداشت.

یگانه و تنهاست،زیرا کسی نبوده تا با او انس گیرد ویا از فقدانش وحشت کند.

  

نهج البلاغه ، خطبه اول

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
عجز انسان از شناخت ذات خدا...
سه شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 22:46 | بازدید : 1226 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

سپاس خداوندی را که سخنوران از ستودن آن عاجزند و حسابگران از شمارش نعمت های او ناتوان وتلاشگران از ادای حق او درمانده اند.

خدایی که افکار ژرف اندیش ،ذات او را درک نمی کنند و دست غواصان دریای علوم به او نخواهد رسید.

پروردگاری که برای صفات او حد و مرزی وجود ندارد و تعریف کاملی نمی توان یافت وبرای خدا وقتی معین وسرآمدی مشخص نمی توان تعیین کرد.

مخلوقات را با قدرت خود آفرید، وبا رحمت خود بادها را به حرکت درآورد وبه وسیله ی کوهها اضطراب و لرزش زمین را به آرامش تبدیل کرد.

 

 

نهج البلاغه،خطبه ی اول

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9